هدیه ی خدا

تاریخ تولد الینا جونی

سلام الینا جونییییی مامانی قربونت بره دیروز منو بابایی و دایی محمد و مامانی و بابایی رفتیم رشت مامانیی اینا قرار بود برن مهمونی ماهم قرار بود بعدش باهم بریم اونجا. قبلش مارو بردن بیمارستان واسه تشکیل پرونده منو بردن تو اتاق عمل واسه مشاوره یکم استرس داشتم ولی از یه طرف خیلی خوشحال بودم که کارا داره زود پیش میره که تو زود بیایی تو بغلمون وااااااااای که عجب روزی  میشه قرار شنبه 30/1/93 ساعت 7 صبح بیمارستان باشیم بابا فرزام هم خیلییی خوشحاله خوشی رو هم تو قیافش راحت میشه فهمید وقتی اومدی تو بغلمون اولین عکست رو هم میزارم واست تو وبلاگت که یادگاری بمونه واسمون یه روز خوب بدنیا میایی عشق مایی.بوس بوسی ...
25 فروردين 1393

یه اتفاق بد

  الینا جونم بعد چندوقت اومدم که باز واست بنویسم امروز ساعت 5 بودکه میخواستیم منو بابا فرزام بریم رشت دکتر بابا بزرگ اومده بود دنبالمون داشتم از پله ها اروم پایینمیرفتم که یهو پام سر خورد و 3/4ثا پله خوردم زمین خدا رو شکر نیوفتادم رو شکمم اما کمرمخیلی درد گرفتم باسنم هم داغون شد خیلی لحظه ی بدی بودکه من جیغ زدم و بابا فرزام هم سریع اومد خیلی گریه کردم ترسیدم که تو این ماه اخر چیزیت بشه داشتیم از ترس میمردیم بابا فرزام خیلی دلش سوخت واسم ترسید که من جیزیم بشه اما خدا رو شکر انقدر توراه صلوات فرستادم تا اتفاقی نیوفته دکتر هم گفتش چیزی نیس بهم گفت استراحت کنم. واست بمیره مامان اگه چیزیت میشد منم میمردم خدا خیلی مارو دوست داشت ...
16 فروردين 1393

بدون عنوان

سلام نی نی جونی فدات بشه مامانت خوشگلم امروز واست تخت پارک خریدیم که قراره بغرستن خوشگله از این رنگ صورتیاس دخمل باید همه چیش صورتی باشه عروسکه من   اینم عکسشه ناناز       خوشت میاد ازش قاله شمارو نداره هنوز خیلی چیزا مونده که باید واست بگیریم فعلا اولشه بووس ...
9 اسفند 1392

به نام خدای بزرگ

سلام دختر گل امروز تو خیلی از وبلاگا رفتم و خوندم که خیلی از مامانا واسه یادگاری و خاطرات شیرین خودشون وبلاگ زدن منم تصمیم گرفتم که یه وبلاگ درست کنم و از خاطرات خوبمون بگم خاطرهای شیرین من و تو دختر گلم و بابا فرزام هنوز منو بابا فرزام منتظر هستیم تا پا بزاری تو این دنیا و بیایی تو بغلمون خیلی منتظریم و ذوق داریم که اون روز هم برسه الان تو تو شکمه مامانی هستی ایشالله به سلامتی تو اردیبهشت بدنیا میایی.7/2/93 الان تو شکمه مامانی 30 هفتت شده با تکون خوردنای شدیدت با لگد زدنات تو هم میخوایی بهمون بگی که بین ما هستی امروز هم مادرجون (مامان بابا فرزام) با عمه شقایق اومدن بهت سر زدن اومدن حالتو پرسیدن و خوشحالت کردن دیروز هم ما پ...
5 اسفند 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هدیه ی خدا می باشد