هدیه ی خدا

یه اتفاق بد

1393/1/16 22:52
نویسنده : maryam
69 بازدید
اشتراک گذاری

 

گریهگریه

الینا جونم بعد چندوقت اومدم که باز واست بنویسم امروز ساعت 5 بودکه میخواستیم منو بابا فرزام بریم رشت دکتر بابا بزرگ اومده بود دنبالمون داشتم از پله ها اروم پایینمیرفتم که یهو پام سر خورد و 3/4ثا پله خوردم زمین خدا رو شکر نیوفتادم رو شکمم اما کمرمخیلی درد گرفتم باسنم هم داغون شد خیلی لحظه ی بدی بودکه من جیغ زدم و بابا فرزام هم سریع اومد خیلی گریه کردم ترسیدم که تو این ماه اخر چیزیت بشه داشتیم از ترس میمردیم بابا فرزام خیلی دلش سوخت واسم ترسید که من جیزیم بشه اما خدا رو شکر انقدر توراه صلوات فرستادم تا اتفاقی نیوفته دکتر هم گفتش چیزی نیس بهم گفت استراحت کنم.

واست بمیره مامان

اگه چیزیت میشد منم میمردم خدا خیلی مارو دوست داشت

ممنونم خدا جون

بیچاره بابا فرزام وقتی اومدیم خونه خیلی بغض داشت بعد اون اتفاق خیلی گریه کرد میگفت اون صحنه خیلی بد بود اگه دوتاتون چیزیتون میشد چی.

الاهی واسه الینا و فرزام جونم بمیرم خیلی دوستتون دارم

دکتر هم تاریخ زایمان رو مشخص کرد ایشالله به سلامتی 30/1/93 میایی تو بغلمون قربونه شکله ماهت

یعنی 2 هفته ی دیگه .

بوس بوسی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هدیه ی خدا می باشد